وبلاگ شخصی احمدرضا محمدیان

یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام بنوش… تا از دهان نیفتاده… بنوش…

وبلاگ شخصی احمدرضا محمدیان

احمدرضا محمدیان
وبلاگ شخصی احمدرضا محمدیان یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام بنوش… تا از دهان نیفتاده… بنوش…

میدونم خدا

می خواهم صدایت كنم،آنچنان كه تولایق آنی،كمكم می كنی؟!

می دانم آنچنان كه توشایسته ی آنی تورا نشناخته ام!

می خواهم تورا بشناسم ،آنگونه كه خودت می خواهی،كمكم می كنی؟!

می دانم آنچنان كه توشایسته ی آنی تورا ستایش نكرده ام!

می خواهم ستایشت كنم آنچنان كه تو می خواهی وشایسته ی آنی،كمكم می كنی؟!

می دانم آنچنان كه تو می خواهی خودرا نیافته ام!

می خواهم رهایی یابم ازمیان نفس خویش..دستم را به سویت دراز می كنم،دستم را می گیری؟!

می دانم وایمان دارم كه هرچندكه بد باشم نمی گذاری گنگ باقی بمانم وكمكم می كنی تاهم خودم را وهم تورا كه شایسته ی بهترین نام ها هستی را بشناسم.!! پس كمكم كن ودستم را بگیر.


موضوعات مرتبط:

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان |

قربونه تنهایی خدا برم

 


موضوعات مرتبط:

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان |

انچه ...

 آنچه می خواهیم نیستیم

آنچه هستیم نمی خواهیم

آنچه دوست داریم نداریم

آنچه داریم دوست نداریم

اما عجیب است که هنوز

زنده ایم و امیدوار به اینکه

روزی بالاخره خوشبخت خواهیم شد


موضوعات مرتبط:

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان |

دوست داشتن

 

 دوستت دارم هدیه ایست که هر قلبی فهم گرفتنش را ندارد

 

قیمتی دارد که هرکس،توان پرداختنش را ندارد

جمله کوتاهی است اما هر کس "لیاقت" شنیدنش را ندارد...

 

 

 


موضوعات مرتبط:

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان |

زور زندگی

هر وقت زندگی یه ضربه بهت زد ، آروم لبخند بزن و بهش بگو :

” جوجه ! همه زورت همین بود !؟ “


موضوعات مرتبط:

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان |

درد دل با خدا

 به كلينيك خدا رفتم تا اندكي با او به عنوان مشاور تنهايي هايم ، تنهايي هايي كه فقط با او پرش ميكنم و حرف هايي كه فقط براي اوست اما هميشه فقط گوش ميكند ، را بزنم...

هيچ وقت جوابي ندارد ، هيچ وقت .

آنقدر ميگويم ، ميگويم كه ديگر خودم هم خسته ميشوم و روي زانو هايش خوابم ميبرد ، آنقدر گريه ميكنم كه دلم را آرام ميكند آرام ، آرام ، آرام ....

درست مثل كودكي كه تازه متولد شده و با اين دنيا غريبه و دلش ميخواد برگرده به همون جايي كه بوده ...

خدايا نميداني چقدر دلتنگم ، دلتنگ بچه ها ....

بچه هايي كه با نگاه كردن به صورتشان به بازي هايشان و به حالشان غبطه ميخورم و دلم ميخواد كودكي باشم كه دنيا رو درك نميكنه و همه زندگي رو فقط بازي ميداند و زندگي اش  رو به بازي ميگذراند آخ كه چقدر بزرگ بودن بده ، بد....

كاش كودك بودم پاك ، پاك ، پاك وقتي به صورت يك نوزاد تازه متولد شده نگاه ميكنم آرزو ميكنم كاش جاي اون بودم كه بدون هيچ گناهي خوابيده و با اين دنيا و آدماش هيچ كاري نداره و اصلا نميدونه دنيا چي هست ؟ دنيا كجاست ؟ آدما كين ؟ آدما چي كار ميكنن ؟ اون كودك دلتنگ نيست چون دلش با كسي نيست ...

و دلم ميخواهد باز هم كودك باشم...

يا اصلا اون موقع كه توي عالم ذر خدا صدا ميكرد كي ميخواد بره به دنيا من دستم رو بالا نمي گرفتم و با شوق نميگفتم:

!!!~~~~ من ~~~~ !!!

آدما اميد موندن دارن دلشون خوشه ، اما من اميد ندارم چون نميخوام دلم ميخواد پيشت باشم تا گاهي فراموشت نكنم

 شايدم آدما دليل دارن و براي دليلشون اميد دارن و براي اميدشون كسي رو دارن!!!؟؟؟؟

ولي من نه دليل دارم نه اميد و نه كسي رو براي موندن....

خدايا ، خداي عزيز ، خداي مهربونم:

امروز ازت ميخوام كه به هركي عشق ميدي شاخه وجودش رو ميشكني پس خودت مرهم شاخه هاي شكسته ام باش ، امروز ديگه شاخه اي ندارم امروز درختان دلم ديگر درخت نيستند فقط يك كنده چوب هستند با هزاران سخن ، سخن هاي نا گفته ناگفته هايي كه گفتنشوم يه درد و نگفتنشون دردناك تره !!! امروز ميخوام فرياد بزنم بگم  ** دوست دارم ** دلم ميخواد بيام پيشت اما حيف كه دست خودم نيست و نميتونم ، كاش اسيرمون نميكردي ...

خدايا نميشد چشماي آدما رو يه جوري مي آفريدي كه همه چيز هايي كه توي قلبشون وجود داره رو بر ملا كنه .؟!؟

نميشد چشما جاي كتاب برامون قصه ميگفتن ... قصه زندگي رو ... قصه با تو بودن رو ...قصه عشق رو ...

خدايا دنيا رو ببين ...

فكر ميكني كسي ام راضي باشه؟ اگرم باشه به تو نرسيده كه از دنيا سير باشه ، آخه ميدوني يه مدته اونقدر بهت رسيدم كه ديگه دنيا رو نميخوام ... دنيا رو ميدم با همه چيزش مال خودته نيازي به تعارف نيست !!!

اما ميخوام پيشت باشم ميخوام آروم باشم....

كي يه كه بتونه تو رو با دنيا عوض كنه ....

خدايا يه شكايت ازت دارم؟؟؟ نميدونم بايد بگم يا نه اما بذار بگم چون تو خودت تو قلب همه آدما هستي و ميدوني چه خبره ...

پس ميگم : خدا جونم چرا بعضي ها باهات آشنا نيستن ، چرا باهات قهرن مگه تو مهربون و بخشنده و و و همه صفت هاي خوب رو نداري ؟؟؟

پس چرا بعضي ها باهات اينجوري هستن ؟؟؟

نكنه تو در حقشون بدي كردي يا اونا در حقت ... بازم مث هميشه من دارم ميگم و تو داري گوش ميكني !!

من گريه ميكنم و تو نگاه ميكني ... نگاهي كه كاش ميشد ديد...

خدايا يه سوال خيلي دوست دارم بدونم چشمات چه رنگي هستش ؟؟؟

آبي ؟

قهوه اي ؟

سبز ؟

راستي چرا توي قرآنت نگفته بودي تا حالا نه خوندم ونه شنيدم كه چشمات چه رنگي هستن؟؟؟

اين سوال رو از مامان پرسيدم؟

گفت : خدا زيباست در نظر من و تو ناپيداست ، خدا نوريست در شب هاي تاريك ، خدا آن حس زيباي ست كه در كنار نفس هاي ما جاريست ، خدا نور است قابل رويت نيست ، خدا پاك است در چشم من و تو جاري نيست؟

خدايا يه درخواست ديگه ميكنم ازت امروز كه دلم شكسته ، دلم ميخواد اين دل شكسته رو بذاري به حساب تموم دلايي كه شكسته ام و نميدونم تا حسابم با همه صاف بشه ....

خدايا نميدونم چرا اما از وقتي كه بزرگ شدم كه دوست هم ندارم، اما مجبورم همه آدما رو يه جور نمي بينم ، نميدونم چرا اما بعضي ها رو اونقدر عاشقشونم كه نگو ، اما به بعضي ها هيچ حسي ندارم كاش اينجوري نبودم ...

خدايا ميدوني الان بزرگترين آرزوم چيه ؟؟؟

خدا : سكوت ...

من : فقط تويي ...

واين بار سكوتي كه ميشنوم!!!

خدا : چرامن ؟؟؟

من :چون فقط با تو راهتم ، با تو آرام ميگيرم همه حرف هاي دلم پيش توست و هيچي رو نميتونم از تو مخفي نگه دارم و اين چقدر برايم خوشاينده كه يكي همه حرفاي دلم رو ميدونه ؟ يكي كه همه ي هستي به اقتدار اوست ، يكي كه اگر نخواد شب ها صبح نخواهد شد ؟ و اگر نخواد همين دنيا هم نابود خوهد شد ...

پس من اميدوارم به عشقم به خدام ، خدايي كه هميشه تا الان دلم فقط به او قرص بوده و هست و با ياد او آرام خواهد گرفت ... پس ما همه خوشبختيم ... همه ... همه اونايي كه تو رو دارن و فقط به تو اميدوار هستن  نه ؟؟؟

خدا : و دوباره سكوت ، سكوتي كه امروز معلوم نيست اما شايد فردا با مهربوني هايش با كارهايش با حكمتش و با تقديرش و نميدونم شايد چيز هاي ديگه همه جواب هايم را بدهد ...

و من باز هم سبك شدم مثل هميشه درست تو آرامم كردي و من مثل يك كودك كه با خواهش و تمنا به دست و پاي خداي خود افتاده و گريه ميكند و ميگويد دلم برايت تنگ شده دوستت دارم ...

خدا : سكوت ميكند اما فردا براي من كارهايي كه دور از انتظارم هست.

من : خداحافظ ، خدا ...

خدا : همراهتم اي تنها ...

و من مثل يك پر ، سبك و آرام به خوابي لطيف در آغوش اولين عشقم خواهم رفت ...

وباز هم مادر مرا صدا ميزند....

و من از خوابي نقره فام بلند ميشم و در كنارت آرام ميگيرم....


موضوعات مرتبط:

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
مرورگر شما پخش آنلاين را پشتيباني نمي کند


ساخت کد موزیک آنلاین

ساخت کد موزیک آنلاین